.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۸۸→
بینیم وبالا کشیدم وباصدایی که سعی می کردم کمترین لرزش ممکن وداشته باشه گفتم:اگه نرم...اگه بخوام بمونم...اگه...
صدای ارسلان که از پشت خط میومد،مانع ادامه دادن حرفم شد:
- شقایق...اینجا چیکار می کنی؟نمیای؟...
شقایق تک خنده ای کرد و باناز وعشوه گفت:چرا ارسلانم...تو برو،منم میام.
لبخند تلخی روی لبم نشست...به تلخی تمام دل خوری ها ودلتنگی هام...
بلاخره صدات وشنیدم...امروز برای اولین بار،صدات وشنیدم ارسلان...اما برعکس دفعه های قبل،بامن حرف نزدی...با شقایق بودی!داری انتظارش ومی کشی...نه؟!!...منتظر اونی؟؟باهاش خوشبختی ارسلان؟...خوشبختی تو از همه چیز مهمتره...
شنیدن صداش ومطمئن شدن از اینکه منتظر شقایقه،نظرم وبه کل تغییر داد!منی که تا قبل از اون هیچ رقمه قصد رفتن نداشتم،با شنیدن صدای ارسلان کم آوردم...نمی تونم مانع خوشبختی صاحب این صدای مردونه آرامش بخش بشم!نمی تونم...
چشمام پراز اشک شده بود...لبم وبه دندون گرفتم تانذارم اشکام جاری بشن.
نفس عمیقی کشیدم وسکوتی رو که بین من وسحر حاکم شده بود شکستم:
- تصمیمم وگرفتم...
کنجکاو و منتظر گفت:خب؟!!
زدن اون حرفا آسون نبود...به هیچ وجه!اما درست ترین وعاقلانه ترین تصمیم همین بود...
بعداز یه مکث کوتاه،باصدای لرزون وپربغضی جواب دادم:
- من از زندگیش میرم...
خنده خوشحالی کرد وذوق زده گفت:می دونستم که اشتباه تصمیم نمی گیری...
نتونستم تاب بیارم...سیل اشک از چشمام جاری شد وروی گونه هام راه گرفت...
صدای ارسلان که از پشت خط میومد،مانع ادامه دادن حرفم شد:
- شقایق...اینجا چیکار می کنی؟نمیای؟...
شقایق تک خنده ای کرد و باناز وعشوه گفت:چرا ارسلانم...تو برو،منم میام.
لبخند تلخی روی لبم نشست...به تلخی تمام دل خوری ها ودلتنگی هام...
بلاخره صدات وشنیدم...امروز برای اولین بار،صدات وشنیدم ارسلان...اما برعکس دفعه های قبل،بامن حرف نزدی...با شقایق بودی!داری انتظارش ومی کشی...نه؟!!...منتظر اونی؟؟باهاش خوشبختی ارسلان؟...خوشبختی تو از همه چیز مهمتره...
شنیدن صداش ومطمئن شدن از اینکه منتظر شقایقه،نظرم وبه کل تغییر داد!منی که تا قبل از اون هیچ رقمه قصد رفتن نداشتم،با شنیدن صدای ارسلان کم آوردم...نمی تونم مانع خوشبختی صاحب این صدای مردونه آرامش بخش بشم!نمی تونم...
چشمام پراز اشک شده بود...لبم وبه دندون گرفتم تانذارم اشکام جاری بشن.
نفس عمیقی کشیدم وسکوتی رو که بین من وسحر حاکم شده بود شکستم:
- تصمیمم وگرفتم...
کنجکاو و منتظر گفت:خب؟!!
زدن اون حرفا آسون نبود...به هیچ وجه!اما درست ترین وعاقلانه ترین تصمیم همین بود...
بعداز یه مکث کوتاه،باصدای لرزون وپربغضی جواب دادم:
- من از زندگیش میرم...
خنده خوشحالی کرد وذوق زده گفت:می دونستم که اشتباه تصمیم نمی گیری...
نتونستم تاب بیارم...سیل اشک از چشمام جاری شد وروی گونه هام راه گرفت...
۶.۲k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.